میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

*سفید برفی*

10روزباتو

دخملم صبح بعدازبدنیااومدن شما باباسعیداومدبیمارستان،باباکه اومد شماچشمای قشنگتوبازکردی،اونم کلی خوشحال بودمثل من،کارای بیمارستان روانجام دادورفت،خانم دکترظهراومدواجازه ی مرخصی روداد ومن خوشحال شدم،بابایی،خاله معصوم وعمه راضیه اومدن دنبالمون،بابایی 1دسته گل بزرگ خریده بودبا1بلوزبنفش خیلی خوشگل که کادوکرده بودبرام،دستش دردنکنه،رسیدیم خونه پدرجون وبقیه دم درمنتظرمون بودن،پدرجون زحمت کشیده بودوگوسفندقربونی کردجلوپات دخملی،من باورنمیکردم شمابدنیااومدی،تاچندروزانگارتو1دنیادیگه بودم،گاهی وقتاگریه میکردم زیاد،حساس ترشده بودم،به آرامش واستراحت بیشتری احتیاج داشتم وچون اطرافم شلوغ بود کلافه میشدم واصلاآرامش نداشتم واین آزارم میداددرعوضش شبهاکنارشماوبا...
29 دی 1391

1روزپرازدلهره و1شب قشنگ باآنیتا

جمعه صبح حالم بدبود وتحمل درد برام سخت ترشده بود,نمازصبح روکه خوندم دیگه اززوردرد گریم گرفت وبه پیشنهاد سعید رفتیم بیمارستان,1نوارقلب ازجنین گرفتن و به دکترم زنگ زدن و وضعیتم روبهش توضیح دادن,دکتر1آمپول تجویزکرد وقرارشداگه تاعصرحالم خوب نشدبرم بیمارستان,عصرنه تنها حالم خوب نشد کیسه ی آب هم پاره شده بود ومن بیخبرازهمه چیز فکرمیکردم سردیم شده,پدرجون ومادرجون اومدن بهمون سرزدن ومن به زور نشستم تا برن,بعدازرفتن اونا دوش گرفتم وآرایش کردم به مامان زنگ زدم وضعیتم روتوضیح دادم تا اگه خبری شد آماده باشه,وقتی رسیدیم بیمارستان بعدازمعاینه به دکترم زنگ زدن وقرارشدکه عمل سزارین (اپیدورال)روانجام بدن ومن دراون لحظه پربودم ازاسترس و هیجان و ترس ...
29 دی 1391

سونوگرافی آخردخملم

دوازدهم دی رفتم سونو خیلی خوشحال بودم بعداز١٠هفته ١خبرازدخملی میگیرم,سعیدچندساعتی رودیررفت سرکار تاباهم بریم ودخملمونوببینیم,تادکتربیاد1دورهفت حوض روزدیم,هواسردبود,وقتی برگشتیم دکتراومده بودوخوشبختانه زودنوبتمون شد,دکی گفت همه چیز خوبه و وزن جوجم تو هفته ی سی وهفت 2800 بود الهی فداش بشم,چون سعید دیرش شده بود به پیشنهادمن سعیدازهمونجارفت سرکارومن بامترورفتم خونه ی مامان,توراه درد داشتم وفکرمیکردم ماه درده غافل ازاینکه چند روزدیگه دخملم توبغلمه
26 دی 1391

*درباره ی جشن کریسمس*

عشقه مامی کریسمس جشن مسیحیاوتولدحضرت عیسی هستش،شب کریسمس همه ی خانواده هادرخت کریسمس توخونه هاشون دارن که باچراغهای ریزرنگی،میوه های رنگ شده ی درخت کاج،جوراب های رنگی،عصا،گوی هاوستاره های درخشان،نوارهای رنگی،تندیس های کوچک فرشته تزئین شدن،تواین شب غذای مخصوصشون(بوقلمون)رودرست میکنن،بچه ها بابانوئل روخیلی دوست دارن شب روزودمیخوابن چون وقتی ازخواب بیدارمیشن کادوشونویازیردرخت کریسمس یازیر بالشتشون پیدامیکنن وبه اعتقادخودشون بابانوئل شب قبل اومده واون کادوروبراشون آورده به کسی نگیامامان باباهاکادورومیخرن هه هه هه،عسلم مامی خیلی این عیدودرخت کریسمس وبابانوئل رودوست داره واسه شماهم نوشتم تایادگاری بمونه،دوست دارم سال بعدببرمت آتلیه وازخانم طلام عک...
12 دی 1391

شعرکریسمس تقدیم به خانم طلام

خانه ای کوچک وزیبادرجنگلی بزرگ بادرختانی پوشیده ازبرف به غیرازآدم برفی که لبخندی به لب دارد همه کنارآتش بخاری جمع اند وچه شادمانه وخوشبخت سال نوراباهم ودرکنارکاج تزئین شده جشن میگیرند وبیرون دانه های بلورین برف آرام آرام پائین می آیند درشب برفی کریسمس... ...
12 دی 1391

آتلیه رفتن مامی مهناز وباباسعید وقتی آنیتاخانم تودل مامی بود

 عزیزم دیروزمن وبابا رفتیم آتلیه ی دوست بابایی که آتلیه ی عروسی من وبابایی هم بودچندتاعکس انداختیم تایادگاری باشه اززمانی که شماتودل مامانی گاگالوشده بودی،حس خوبی داشتم وقتی عکس مینداختم،امابه خاطرژست گرفتن ها 1کوچولودلم دردگرفت اومدم خونه درازکشیدم بهترشدم،ناگفته نمونه که قبل از9شب قراربودآتلیه باشیم تازه غروب رفتم حمام تاباباسشواربکشه برام وحاضرشیم طول کشید،این خط چشمم که هروقت عجله دارم دیرکشیده میشه ودیروزهم همینطوربود،قبل ازاینکه بریم آتلیه 1سررفتیم پیش خاله الهام(دوستم)برای گرفتن لباسم، خیابونا ترافیک بود ولی زیادحرص نخوردیم وبا بابا کلی خندیدیم که چقدرداریم ریلکس رفتارمیکنیم،به هرزوری بودقبل ازبسته شدن عکاسی خودمونورسوندیم،وقتی ر...
6 دی 1391

چقدربه اومدنت نزدیک شدیم هورااااااا

سلام خانم طلا،دخمل بلا،کم مونده تابیای عروسکم،35مین هفته ای هست که شماتودل مامانی.این روزاتکونات زیادشده فدات بشم،انگارمثل ماهی که توتنگه تودل مامی شنامیکنی خیلی لذت بخشه که حست میکنم،چندروزپیش که قرآن میخوندم شماقرآن روازروی شکمم تکون می دادی عسلم،بابایی که نازت میکنه دست باباروتکون میدی(چه دخمل پرزوری دارم)بابایی روخیلی دوست داری چون نسبت به صداش ونوازش کردنت عکس العمل خوبی نشون میدی،جدیدابخاطرآمادگی برای زایمان دلم وزیردلم تیرمیکشه دکترگفته بایداستراحت کنم،باباسعیدزحمت میکشه وکارای خونروانجام میده،مادرجون هم غذادرست میکنه وباباسعیدمیره میاره(دستش دردنکنه)ناگفته نمونه بابایی چندباری زحمت درست کردن غذاروهم کشید،راستی خانم طلا ساک بیمارستان ...
3 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد